پایان...

دلگیر دلگیرم  

مرا مگذار و مگذر

گاهی فقط گاهی


 

خسته از نا مهربونی بعضی آدم ها نشستم روی نیمکت پارک ... قلم به دست دارم.

می نویسم ... شاید نوشتن کمکی باشه برای رهایی از فکرهای مردم آزار! شاید بازی با کلمات، جمله ها وخط های کاغذ باعث بشه توی کوچه پس کوچه های لغات گم بشم وراه برگشت به کلبه غصه را پیدا نکنم!

گاهی گم شدن خوبه!گم بشم که فراموش بشم، گم بشم که فراموش کنم.

گاهی فراموشی خوبه! تا فراموش کنم فراموش کردنی ها رو!

گاهی سکوت خوبه! تا ساکت باشم تا ببینم! 

گاهی بی خبری خوبه! تا بی خبر باشم از راه های فریب دیگران !

گاهی دور شدن خوبه! تا دور بشم از بدی بدها !

اما این گاه ها فقط گاهی خوبه ...

گاهی به یاد آوردن خوبه ... تا به یاد بیاورم خوبی خوب ها رو!

گاهی پیدا کردن خوبه... تا پیدا کنم عشق را در لحظه لحظه های زندگی ام!

گاهی حرف زدن خوبه... تا آروم کنم دلی رو که تنهایی آزارش  می ده !

گاهی فهمیدن خوبه ... تا بفهمم تمام خوبی های پنهان مانده رو !

هنوزم روی نیمکت نشسته ام ، گم شدم تا غصه مرا پیدا نکند، دوباره پیدا شدم تا شادی مرا ببیند.

ساکت شدم تا درد دل های دلم را بشنوم، دوباره حرف زدم تا دلداری اش بدهم.

فراموش کردم بدی ها ،نامهربونی رو، دوباره به یاد آوردم خوبی ها ،زیبایی رو.

ولی چیزی برای همیشه فراموش کردن، ندیدن وگم کردن نیست.

چیزی برای همیشه به یاد آوردن ، دیدن وپیدا کردن هست .

از ازل تا ابد عشق خواستنی است .

نگاه نابینای بینا به زندگی

در بیمارستانی،دو بیمار،در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعدازظهر یک ساعت روی تختش که  کنارتنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر اجازه نداشت هیچ تکانی بخورد.بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست وتمام چیزهایی که از بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقی اش توصیف می کرد. پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی ها وقوها در دریاچه شنا می کردند وکودکان با قایق های تفریحی در آب سرگرم بودند.درختان کهن و آشیانه پرندگان به شاخسار های آن تصویر زیبایی را به وجود آورده بود همان طور که مرد این جزئیات را توصیف می کرد،هم اتاقی اش چشمانش را می بست واین مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و لبخندی که بر لبانش می نشست حکایت از احساس لطیفی بود که در دل او به وجود آمده بود.

هفته ها سپری می شد ودو بیمار با این مناظر زندگی می کردند.یک روز مرد کنار پنجره مُرد و مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تختش را به کنار پنجره منتقل کرد.مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا بتواند آن مناظرزیبا را با چشمان خودش وبه یاد دوستش ببیند همین که نگاه کرد باورش نمی شد چیزی را که می دید غیر قابل قبول بود،یک دیوار بلند،فقط یک دیوار بلند!همین! مرد حیرتناک به پرستار گفت : که هم اتاقی اش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرد،پس چی شده...؟!

پرستار به سادگی گفت :ولی آن مرد کاملا نابینا بود!!!

هرگز نفهمیدی


 

می تونستی بمونی

عاشقم باشی

مثل من

من همیشه عاشقت بودم

مثل دریا

مثل جنگل

مثل چشمات

من همیشه عاشقت بودم

دنبال چی می گردی،دنبال کدوم خورشید؟

چشمای کدوم عاشق دنیا رو به تو بخشید

من عاشقت بودم هرگز نفهمیدی!!!

هرگز نفهمیدی...

از مشرق خیال

 


من روز خویش را با آفتاب روی تو

کز مشرق خیال دمیده ست آغاز می کنم

من با تو می نویسم و می خوانم

من با تو راه می روم حرف می زنم

وز شوق این محال :

که دستم به دست توست !

من جای راه رفتن

پرواز می کنم !

آن لحظه ها که مات

در انزوای خویش

یا در میان جمع

خاموش می نشینم :

موسیقی نگاه تورا گوش می کنم !

گاهی میان مردم ، در ازدحام شهر

غیر از تو ، هر چه هست فراموش می کنم...