من روز خویش را با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده ست آغاز می کنم
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم حرف می زنم
وز شوق این محال :
که دستم به دست توست !
من جای راه رفتن
پرواز می کنم !
آن لحظه ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم :
موسیقی نگاه تورا گوش می کنم !
گاهی میان مردم ، در ازدحام شهر
غیر از تو ، هر چه هست فراموش می کنم...
لذت بردم ... قلم شیوا و روانی داری
خوشحالم که خوشتون اومد ولی شاعرش یکی دیگه بود!!!
کسی با سکوتش ،
مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد
کسی با نگاهش ،
مرا تا درندشت دریای خون برد.
مرا باز گردان
مرا ای به پایان رسانیده
آغاز گردان!
سلام
مرررسی...قشنگ بود!
سلام آبجی جونی
کجائی پس؟
قول دادی زود زود بیای
سلام داداش خودم
دارم می یام!